خامنه اي نقطه چين

از روبرو مثل گوساله ميراند. از خط وسط گذشته و پايش را گذاشته روي گاز و راه بندان طرف مقابل را دارد دودره ميکند و به زرنگي اش هم لابد ميخندد و انتظار دارد که من هم کنار بروم چون هي دارد چراغ ميزند.

مثل يک بچه سبزي پر رو که حاضر نيست با روز کنار بيايد ؛ کنار نميروم و شاخ به شاخ همديگر را نگاه ميکنيم. مسافر کش خطي است و مسافران روي صندلي عقب وارفته اند و شايد هم ته دلشان خوشحالند که راننده تيز و بزي گيرشان آمده که با زرنگي ميتواند زودتر برساندشان به مقصد.
سرانجام ميروم کنارش و سرم را از پنجره ميکنم بيرون که : " خامنه اي . . . . ".
يارو بد جوري از تشبه به خامنه اي شرمناک ميشود و سرش را پائين مياندازد و من لبخند گشاد مسافران را روي صورتشان حس ميکنم که ديگر خسته و وارفته نيستند.

0 نظرات:

ارسال یک نظر