خامنه اي نقطه چين

از روبرو مثل گوساله ميراند. از خط وسط گذشته و پايش را گذاشته روي گاز و راه بندان طرف مقابل را دارد دودره ميکند و به زرنگي اش هم لابد ميخندد و انتظار دارد که من هم کنار بروم چون هي دارد چراغ ميزند.

مثل يک بچه سبزي پر رو که حاضر نيست با روز کنار بيايد ؛ کنار نميروم و شاخ به شاخ همديگر را نگاه ميکنيم. مسافر کش خطي است و مسافران روي صندلي عقب وارفته اند و شايد هم ته دلشان خوشحالند که راننده تيز و بزي گيرشان آمده که با زرنگي ميتواند زودتر برساندشان به مقصد.
سرانجام ميروم کنارش و سرم را از پنجره ميکنم بيرون که : " خامنه اي . . . . ".
يارو بد جوري از تشبه به خامنه اي شرمناک ميشود و سرش را پائين مياندازد و من لبخند گشاد مسافران را روي صورتشان حس ميکنم که ديگر خسته و وارفته نيستند.

مضاعف

ديگه رسما حوصله مان سر رفته.
مائي که به خاطر فشارهاي کاري و تنگي زمان پروژه ها زماني از خروس خان تا بوق سگ مجبور به حضور در دفتر بوديم و جز براي خواب ، اجبارا به خانه نمي رفتيم ، حالا رسما و عملا بيکاريم.
بيست و پنج در صد از مهندسان و نقشه کشان "رليز" شده اند ( خودماني اش ميشود اخراج) و مائي که هر کداممان در آن واحد سه يا چهار پروژه را هندل ميکرديم حالا داريم با تخمهايمان بازي بازي ميکنيم که آيا فلان پروژه مملکت نصيب کدامين شرکت مهندسي ميشود تا مهندسين شرکتهاي رقيب بروند مسافرکشي و صبط دزدي. با اين روند تورمي مملکت که مد نظر ننه جون مهدي خان کروبي هم هست دريافتي ماهانه ما تقريبا نصف شده و تازه باز هم خدا را شاکريم که اخراج نشده ايم !

پي آمد اخراج همکاران مازاد بودن سخت افزارها نسبت به آدمهاست و نتيجتا اضافه شدن يک مونيتور ديگر روي ميز بنده که با يکي فيس بوکم را چک کنم و با ديگري وبلاگم را. حسن ديگر اخراجشان اين است که جاي پارک وافر است و نيازي نيست به دوبله پارک کردن.

اما پي آمد فلسفي اين بيکاري اين است که ذهن آدم ميرود جاهايي که نبايد برود. مثلا ياد بيحکمتي اين خداوند چلمنگ مي افتد که پيش بيني نکرده بود که بايد براي همچين سالي به جاي دو تا تخم چهار تا خلق کند.

اين ويزاي ما کي مي آيد برويم دنيا را بترکانيم؟

گربه هه

اصلا به ما چه که گربه ها ميل دارند کارهاي بي ناموسي کنند و بچه پس بياندازند و بعد هم ولشان کنند.
داستان از آنجايي شروع شد که همچين اتفاقي افتاد و يکي از خانمهاي همکار خبرش را هم اعلام کرد که سه تا بچه گربه سر راهي در پارکينگ خانه شان ويلان اند و ونگ ميزنند.
قرار شد تا فردا اگر نمردند من يکي شان را مراقبت کنم.
فرداش آمده ميگويد که آن دو تاي ديگرشان نبوده اند - احتمالا ننه شان آمده برده شان - و همين يکي را که مانده بايد ببري تا نميرد. ميگويم "به من چه ؟ خودت ببر" که ميگويد "ميخواستي بيخود حرف نزني" و تنها بچه گربه را با شوخي و خنده ميبندد به ريش ما و خودش ميرود پي کارش. لازم به ذکر که يک گربه ديگر هم چند وقت پيش به رغم مخالفت عيال به فرزندي پذيرفتيم که هم اکنون دارد در خانه سروري ميکند.
گربه اي را که رمق ندارد و در گند و گوهش غرق است و حتي نا ندارد ميو کند بالاجبار مي برم خانه تا نميرد.
صبح برش ميگردانم شرکت و ميگذارمش در ماشين و ساعت ده به آن همکار محترمه ميگويم که گربه هه تو ماشين است برود شيرش بدهد که چند نفري داد و بيداد ميکنند و کولي بازي در مي آورند که "چرا گذاشته ايش تو ماشين؟ ميميره. سگ هم تو ماشين ميميره حالا تو گربه را گذاشته اي تو ماشين؟ آدم يا نبايد مسئوليت قبول کند يا بايد تا آخرش برود !!" من هم که عصباني شده ام صدايم را بلند ميکنم که " به درک ! خوب بميرد!"
ميروند گربه هه را ميآورند و با سرنگ شير ميچپانند تو دهانش و گربه هه در ساعت يک بعد از ظهر رسما ميميرد.
حالا من را به چشم قاتل گربه نگاه ميکنند.
بنده هم رسما حسم اين است که کون لق گربه هه و بقيه شان. مرد که مرد. به تخمم که مرد. ميخواستند خودشان ببرند و گند و گوهش را بشورند و کار و زندگيشان را وقفش کنند.
شما هم اگر ميخواهيد من را محکوم کنيد اول برويد يک گربه مردني اسهال را با پنبه پاک کنيد ببينيد چه حسي دارد بعد بنده در خدمتتان هستم.