بذر



اعدام فرزاد کمانگر آسان بود . طنابي و گردني ، لگدي به صندلي زير پايش و شايد کمي التيام در شهوت آدم کشي جلاد.

نه تنها آسان بود که اجر اخروي آقايان را هم تضمين کرد. به قول معروف هم فال بود و هم تماشا. بالاخره آناني که آلوده اند به فساد و لواط و تجاوز بايد يک ثوابي هم بکنند براي پاک کردن گناهان کبيره شان.

اما ،

با بذري که مرگ فرزاد در روح و جان شاگردانش پاشيد چه ميکنند؟

اعدام انديشه ديگر به اين آساني ها نيست ها حضرات. گفته باشم.

******************************************

پ. ن :

ماههاست که در زندانم ، زنداني که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند .

زنداني که بايد آرام و رامم ميکرد چون "برده اي سر براه " ،

ماههاست بندي زنداني هستم با ديوارهايي به بلنداي تاريخ . ديوارهايي که قرار بود فاصله اي باشد بين من ومردمم که دوستشان دارم ، بين من و کودکان سرزمينم فاصله اي باشد تا ابديت ،

اما من هر روز از دريچه سلولم به دور دستها ميرفتم و خود را در ميان آنها ومثل آنها احساس مي کردم و آنها نيز دردهاي خود را در منِ زنداني ميديدند و زندان بين ما پيوندي عميق تر از گذشته ايجاد نمود . قرار بود تاريکي زندان معناي آفتاب و نور را از من بگيرد ، اما در زندان من روئيدن بنفشه را در تاريکي و سکوت به نظاره نشستم.

قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشي بسپرد ، اما من با لحظه ها در بيرون از زندان زندگي کرده ام وخود را دوباره به د نيا آورده ام براي انتخاب راهي نو.

و من نيز مانند زندانيانِ پيش از خود تحقيرها ، توهينها و آزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خريدم تا شايد آخرين نفر باشم از نسل رنج کشيدگاني که تاريکي زندان را به شوق ديدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.

اما روزي "محاربم " خواندند ، مي پنداشتند به جنگ "خدا"يشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهي به زندگيم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجراي حکم ميباشم.

اما امروزکه قرار است زندگي را ازمن بگيرند با "عشق به همنوعانم" تصميم گرفته ام اعضاي بدنم را به بيماراني که مرگ من ميتواند به آنها زندگي ببخشد هديه کنم و قلبم را با همه ي" عشق ومهري" که در آن است به کودکي هديه نمايم . فرقي نميکند که کجا باشد بر ساحل کارون يا دامنه سبلان يا در حاشيه ي کوير شرق و يا کودکي که طلوع خورشيد را از زاگرس به نظاره مي نشيند ، فقط قلب ياغي و بيقرارم در سينه کودکي بتپد که ياغي تر از من آرزوهاي کودکيش را شب ها با ماه وستاره در ميان بگذارد و آنها را چون شاهدي بگيرد تا در بزرگسالي به روياهاي کودکي اش خيانت نکند ، قلبم در سينه کسي بتپد که بيقرار کودکاني باشد که شب سر گرسنه بر بالين نهاده اند و ياد "حامد " دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت ؛ "کوچکترين آرزويم هم در اين زندگي برآورده نميشود " وخود را حلق آويزکرد.

بگذاريد قلبم در سينه کسي بتپد مهم نيست با چه زباني صحبت کند يا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگري باشد تا زبري دستان پينه بسته پدرش ، شراره ي طغياني دوباره در برابر نابرابريها را در قلبم زنده نگهدارد. قلبم در سينه کودکي بتپد تا فردايي نه چندان دورمعلم روستايي کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندي زيبا به پيشوازش بيايند واو را شريک همه ي شادي ها وبازيهاي خود بنمايند شايد ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگي را ندانند ودر دنياي آنها واژه هاي "زندان ، شکنجه ، ستم ونابرابري" معناي نداشته باشد.

بگذاريد قلبم در گوشه اي از اين جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشيد قلب انسانيست که ناگفته هاي بسياري از مردم وسرزمينش را به همراه دارد از مردمي که تاريخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است. بگذاريد قلبم در سينه ي کودکي بتپبد تا صبحگاهي از گلويي با زبان مادريم فرياد برارم : "من ده مه وي ببمه باييه خوشه ويستي مروف به رم بو گشت سوچي ئه م دنياييه " معني شعر : مي خواهم نسيمي شوم و"پيام عشق به انسانها" را به همه جاي اين زمين پهناور ببرم.

فرزاد کمانگر

بند بيماران عفوني ، زندان رجايي شهر کرج

مورخ 8/10/87

تاريخ نگارش ؛ 2/10/87 بند امنيتي 209 اوين

اندر باب کليپ جديد آرش و ارزشهاي جامعه

پري جان ! به نظرم اين اصلا عادلانه نيست.


کسي که در اوج شهرت باشد با انتشار اينترنتي يک فيلم آميزش جنسي خصوصي با خاک يکسان شود و از آن طرف ، يکي ديگر که رسما در فيلمهاي پورنوي امريکايي ايفاي نقش کرده مشهور شود و بر صفحه تلوزيونهاي ما ظاهر شود.


نفر اول به انحاي مختلف انتساب فيلم مزبور را به خودش تکذيب کرده






ولي نفر دوم برعکس به نوع رفتارش رسما مهر تائيد ميگذارد.











شراره ديانتي ( آيلار لي) ، اينروزها به همراه آرش در کليپي که بجز رنگ آميزي و گرافيک در بقيه موارد خصوصا شعر فاجعه است ، به مهماني خانه هاي ما ميايد:

امشب شب باحالاست
کف بزنين اي والله
دستا بالا اندشه
کف بزنين اي والله
دستا بالا دستا بالا گوگوليم
تو حال و حوليم همه شنگوليم
الي اخر. . .






اما شايد نيمه پر ليوان اين باشد که براي ما مردمي که رفتارهاي جنسي -خصوصا براي جنس مونث- برايمان تابوست ، حضور آيلار به همراه آرش ، تربيت اين مفهوم است که به قول مرحوم فروهر در فيلم سوته دلان به ما چه که " زير لحاف کرباسي چه ميدونه کسي چه ميکونه کسي!" هر چند رفتار خانوم ديانتي همچين زير لحاف هم نبوده باشد.

و جان آخر کلام اينکه آيا در ديار فرنگ واقعا قحط النسا بوده که از اين جنده خانم - به معناي واقعي کلمه - استفاده شده يا اينکه هدف همان ايجاد تغيير در ذهنيت من و شما بوده که : يارو جنده است که باشد به من و شما چه مربوط است؟


براي ديدن کليپ اينجا را فشار دهيد.


خامنه اي نقطه چين

از روبرو مثل گوساله ميراند. از خط وسط گذشته و پايش را گذاشته روي گاز و راه بندان طرف مقابل را دارد دودره ميکند و به زرنگي اش هم لابد ميخندد و انتظار دارد که من هم کنار بروم چون هي دارد چراغ ميزند.

مثل يک بچه سبزي پر رو که حاضر نيست با روز کنار بيايد ؛ کنار نميروم و شاخ به شاخ همديگر را نگاه ميکنيم. مسافر کش خطي است و مسافران روي صندلي عقب وارفته اند و شايد هم ته دلشان خوشحالند که راننده تيز و بزي گيرشان آمده که با زرنگي ميتواند زودتر برساندشان به مقصد.
سرانجام ميروم کنارش و سرم را از پنجره ميکنم بيرون که : " خامنه اي . . . . ".
يارو بد جوري از تشبه به خامنه اي شرمناک ميشود و سرش را پائين مياندازد و من لبخند گشاد مسافران را روي صورتشان حس ميکنم که ديگر خسته و وارفته نيستند.

مضاعف

ديگه رسما حوصله مان سر رفته.
مائي که به خاطر فشارهاي کاري و تنگي زمان پروژه ها زماني از خروس خان تا بوق سگ مجبور به حضور در دفتر بوديم و جز براي خواب ، اجبارا به خانه نمي رفتيم ، حالا رسما و عملا بيکاريم.
بيست و پنج در صد از مهندسان و نقشه کشان "رليز" شده اند ( خودماني اش ميشود اخراج) و مائي که هر کداممان در آن واحد سه يا چهار پروژه را هندل ميکرديم حالا داريم با تخمهايمان بازي بازي ميکنيم که آيا فلان پروژه مملکت نصيب کدامين شرکت مهندسي ميشود تا مهندسين شرکتهاي رقيب بروند مسافرکشي و صبط دزدي. با اين روند تورمي مملکت که مد نظر ننه جون مهدي خان کروبي هم هست دريافتي ماهانه ما تقريبا نصف شده و تازه باز هم خدا را شاکريم که اخراج نشده ايم !

پي آمد اخراج همکاران مازاد بودن سخت افزارها نسبت به آدمهاست و نتيجتا اضافه شدن يک مونيتور ديگر روي ميز بنده که با يکي فيس بوکم را چک کنم و با ديگري وبلاگم را. حسن ديگر اخراجشان اين است که جاي پارک وافر است و نيازي نيست به دوبله پارک کردن.

اما پي آمد فلسفي اين بيکاري اين است که ذهن آدم ميرود جاهايي که نبايد برود. مثلا ياد بيحکمتي اين خداوند چلمنگ مي افتد که پيش بيني نکرده بود که بايد براي همچين سالي به جاي دو تا تخم چهار تا خلق کند.

اين ويزاي ما کي مي آيد برويم دنيا را بترکانيم؟

گربه هه

اصلا به ما چه که گربه ها ميل دارند کارهاي بي ناموسي کنند و بچه پس بياندازند و بعد هم ولشان کنند.
داستان از آنجايي شروع شد که همچين اتفاقي افتاد و يکي از خانمهاي همکار خبرش را هم اعلام کرد که سه تا بچه گربه سر راهي در پارکينگ خانه شان ويلان اند و ونگ ميزنند.
قرار شد تا فردا اگر نمردند من يکي شان را مراقبت کنم.
فرداش آمده ميگويد که آن دو تاي ديگرشان نبوده اند - احتمالا ننه شان آمده برده شان - و همين يکي را که مانده بايد ببري تا نميرد. ميگويم "به من چه ؟ خودت ببر" که ميگويد "ميخواستي بيخود حرف نزني" و تنها بچه گربه را با شوخي و خنده ميبندد به ريش ما و خودش ميرود پي کارش. لازم به ذکر که يک گربه ديگر هم چند وقت پيش به رغم مخالفت عيال به فرزندي پذيرفتيم که هم اکنون دارد در خانه سروري ميکند.
گربه اي را که رمق ندارد و در گند و گوهش غرق است و حتي نا ندارد ميو کند بالاجبار مي برم خانه تا نميرد.
صبح برش ميگردانم شرکت و ميگذارمش در ماشين و ساعت ده به آن همکار محترمه ميگويم که گربه هه تو ماشين است برود شيرش بدهد که چند نفري داد و بيداد ميکنند و کولي بازي در مي آورند که "چرا گذاشته ايش تو ماشين؟ ميميره. سگ هم تو ماشين ميميره حالا تو گربه را گذاشته اي تو ماشين؟ آدم يا نبايد مسئوليت قبول کند يا بايد تا آخرش برود !!" من هم که عصباني شده ام صدايم را بلند ميکنم که " به درک ! خوب بميرد!"
ميروند گربه هه را ميآورند و با سرنگ شير ميچپانند تو دهانش و گربه هه در ساعت يک بعد از ظهر رسما ميميرد.
حالا من را به چشم قاتل گربه نگاه ميکنند.
بنده هم رسما حسم اين است که کون لق گربه هه و بقيه شان. مرد که مرد. به تخمم که مرد. ميخواستند خودشان ببرند و گند و گوهش را بشورند و کار و زندگيشان را وقفش کنند.
شما هم اگر ميخواهيد من را محکوم کنيد اول برويد يک گربه مردني اسهال را با پنبه پاک کنيد ببينيد چه حسي دارد بعد بنده در خدمتتان هستم.

زلفعلي

هفت فروردين 89

پري جان ! حکايت کچله است که اسمش را گذاشته بود زلفعلي.
تو اين وانفساي به گا رفتن اقتصاد مملکت که همگي داريم با تخمهايمان بازي بازي ميکنيم آقا دستور همت و کار مضاعف داده.

توقيف اعتماد و ايران دخت

در مورد توقيف ايران دخت من مسئوليتش را در بست قبول ميکنم . عطف به اين و اين. اما توقيف اعتماد اصلا به من ربطي ندارد ها.